نامه اي به زهرا و مداد رنگي نارنجي چهار عصر

ساخت وبلاگ

يادِ هشت سالگيم افتاده بودم، ياد دستهايِ هشت سالگيم توي استين هاي گشاد فرم مدرسه . ياد ِ شكستن  دندان برادرم روي پله ها. ياد ميمونِ طبل زنِ اسب بازي ام كه چند پله بالاتر از واحدِ مسكوني مان براي هميشه جا ماند. يادِ وقتي كه روي تكه كاغذِ دفتر نقاشيم ، به زحمت نوشته بودم " زهرا با من قهري؟" . ياد ِجا گذاشتن حرف دال توي كلمه ي ابادان و بيست نشدن ها.

هميشه چيزي بود كه اشكم  را در بياورد. هميشه چيزي بود كه تقصير من باشد. كه تو توي جوابم با مداد رنگي نارنجي ات بنويسي" آره، دوست من نباش"، يك ذره از نوك تيز مداد رنگي بشكند روي كاغذ. با پشت دست بكشم رويش و تا خانه گريه كنم . دو هفته ي بعد  ما از خانه اي كه دندان برادرم روي پله هاش شكسته  بود و ميمونِ طبل زنم چند پله بالاتر ، پشت كارتون هاي خالي جا مانده بود رفتيم.
از دبستان سعدي رفتم  و تا هميشه با ديدن كلمه ي آبادان، به مادر ِ معلمِ آن روزهام نگاه ميكردم  و ميگفتم، "اما دستم يادشه كه درست نوشتِش".


دست هام يادشان بود.

دستم هام يادشان بود كه با تو ، از عرض خيابان دويده بوديم. چتر رنگين كماني داشتي و چشم هايي روشن تر از من. نمي دانستيم بزرگ شدن يعني چه، عروسي كردن يعني چه، دانشگاه و مهاجرت و هر چيزي كه ادم ها براي خودشان ساخته اند يعني چه. ما فقط مي دانستيم قهر كردن چطور قلب ادم را سوراخ ميكند. چطور يك ادم به ريزه ميزگي من را عين ساعت شني برعكس ميكند تا تمام شوم.

و بيشتر از وقت هايي كه تولد ِ سارا دعوت بودي اما دوست من نبود ، حتي بيشتر از وقتي  كه كلمه ي دماسنج را اشتباه گفتم و آن اقاي پيري كه اسم كوچكش پويا بود و از اداره ي اموزش و پرورش امده بود خنده اش گرفت گريه دار بودم. 
من ميرفتم بالاي پشت بام، يك عروسك زي زي گولو داشتم كه عمه ام برايم دوخته بود، ميدانستم تويش پر از پنبه است، ميدانستم زي زي گولوي من واقعي نيست.

اگر تو بودي لابد همه ي اينها فرق داشت. زي زي گولو بلند مي شد ، مي ايستاد رو به روي اينه ي چسبيده به كمدي كه جهاز مامان بوده، ميخنديد و به تصوير خودش توي اينه ميگفت " اداي منو در مي آوري ؟".
بعد ما خنده مان ميشد.
دندان برادرم كه داغان شده بود، زودتر مي افتاد و دوباره دندان سالم جايش را مي گرفت . غصه ام كم ميشد كه حواسم به كوچكي اش نبوده. كه من با همه ي كوچكي ام، حواسم به كوچكي اش نبوده . كه دوباره خواب نمي بينم قطره ي خوني كه روي پله ريخت، بزرگ مي شود و تمام ساختمان را مي گيرد. حتي تمام كارمندان بانك طبقه پايين را، پدرم با همه ي همكارهاش، با همه ادم هايي كه نمي دانستم براي چه مي ايند.همه مان يك جا، توي خون دندان برادرم غرق مي شويم.


زهرا تو برايم نوشتي دوستم نباش. من سر افطاري ماه رمضان، بعد اولين روزه ام گريه كردم. وسط اولين برنامه تلوزيوني داريوش فرضيايي ، با ان پس زمينه نيلي و ستاره هاي روشنِ دكورش گريه كردم.


شايد اگر اشتي ميكرديم. اگر به مامان هامان ميگفتيم شماره هم را داشته باشند. بعد از اينكه براي هميشه از انجا رفتيم هنوز دوست مي مانديم. تو گريه هاي بزرگتري هايم را ميديدي، دست خط بزرگتري هايم را ميديدي، دانشگاه قبول شدنم را ميديدي، قصه نوشتنم را ميديدي، اولين باري كه ابرويم را برميدارم و مدير دبيرستان حالم را جا مي اورد، شايد خنده ات بگيرد اما عاشق شدنم را ميديدي، از خانه ي پدري رفتنم به تهران ، با چند كارتون كتاب و لباس هاي توي كمد، براي رسيدن ارزوهاي دور و درازم را ميديدي. مي توانستم بعدها عروسي ام دعوتت كنم. دوست صميمي ام باشي. از وقتي كه موهاي چتري داشتي، تا حالا كه شايد موهات را بلوند كرده اي. 
و قدت هنوز دو انگشت و نيم از من بلند تر است، و من رياضي ام از تو بهتر است. يا خيلي چيزهاي ديگر.
شايد دوست مي مانديم و ميتوانستم چند وقت ِ بعد ، توي فرودگاه امام خميني بغلت كنم، بپرسم دارم راستي راستي ميروم، با من قهري ؟ تو اينبار بگويي نه. من اما دست هام هنوز، مثل هشت سالگي توي استين هاي گشادم گم شود.وقتي كه دارم از تهران هم ميروم.


"نامه اي به زهرا "

معادلات استکیومتری، مرگ مایکل جکسون و شاسی بلندها...
ما را در سایت معادلات استکیومتری، مرگ مایکل جکسون و شاسی بلندها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : raahro بازدید : 100 تاريخ : شنبه 11 تير 1401 ساعت: 6:11