آستیگمات

ساخت وبلاگ
آن شعر را دوباره زمزمه کردم : « بابا! اگه گلها نبودند ما دماغ نداشتیم،مگه نه؟ / اگه پرنده ها نبودند ما گوش نداشتیم،مگه نه؟/بابا اگه من نبودم تو هم نبودی،مگه نه؟».

 

 بعد به بابایم فکر میکنم که با چشم های آستیگماتش رو به روی تلوزیون نشسته است. به بابای کارمندِ متوسط ام، به بابایم که وقتی درس فارسی مان به «میم غیر آخر، میم آخر» رسیده بود با قد کوتاه و مقنعه ی سفید کنار میز کارش می ایستادم و دلم می خواست وقتی که بزرگ شدم امضایم مثل امضای بابا باحال شود.

آن روزها باحال تنها توصیفی بود که به ذهنم می رسید.استعاره نمی دانستم. اول دبستان بودم و فقط یاد گرفته بودم توی هوای بارانی نباید تنها ماند، چون همه ی مرد ها غیر بابایم با داس می آیند.

چون بابا آب و نان می دهد، موهایش سفید می شود و  برای آنکه خانه مان بزرگتر شود چک امضا می کند.نگفتند بابا دوستت دارد،نگفتند مهربان است،نگفتند.

 

 

آن روز که هشت ساله بودم و برادر کوچکم را برده بودم توی کوچه را خوب یادم هست.

نمی دانم چه شد که از روی یک پله پایش پیچ خورد و خون از دندان ریزش بیرون ریخت. خانه مان اسانسور نداشت، بغلش کردم و هر پله ای که بالا می رفتم یک قطره خون می ریخت روی زمین.

آه آثار ِ  بی مسئولیتی ام را می دیدم. ترسیدم که ناامیدش کرده باشم و تا چند شب کابوس لکه ی خونی را می دیدم که هی بزرگ و بزرگ تر می شد ، برادرم را می گرفت،مامان را میگرفت بابایم را می گرفت . . .

خانه مان را می گرفت.

 

بزرگتر که شدم هم  بابت هر کاری ترسیدم که آبرویش را برده باشم. ترسیدم بد باشد، ترسیدم خانم جان پشت دستش را بگزد و بهش بگوید «دختره چشم سفیده». ترسیدم بگویند برای شوهر کردنت بد است.ترسیدم از شهر سر و ته ده دقیقه ای یمان که نگاه آدم هایش عین طاعون آدم را می کشت.از شاعر شدنم ترسیدم

حالا اما نمی ترسم و می نویسم. من پزشک نشدم.  مایه افتخار خوانواده نشدم. امضایم بد است.روپوش سفید ندارم. من حتی وظیفه ی گلبول های قرمز و سفیدی  که توی فصل سبز رنگ درس علوم خوانده بودیم را هم فراموش کرده ام و لوبیاهایم هم هیچ وقت خدا توی پارچه ها و دستمال های مرطوب سبز نشد. بعدترش اما فروغ خواندم و فهمیدم باید دست هایم را توی باغچه بکارم . . .  سبز خواهند شد!می دانم.

 

 من پزشک نشدم اما دیگر نمی ترسم و بابایم را بی آنکه بترسم دوست دارم. بویش را، دست هایش را که کمتر رویم می شود بگیرمشان،موهای سفیدش را، منظم بودن و صدای مسواک زدن اول صبحش را. دوستش دارم و بابت تمام آرزوهایی که برایم داشت باید بگویم: «مرا ببخش که شاعرم/ وقتی که می دانم دیواراستعاره نیست/خود  دیوار است»

 

+ نوشته شده در  دوشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۶ساعت 16:41  توسط   | 
معادلات استکیومتری، مرگ مایکل جکسون و شاسی بلندها...
ما را در سایت معادلات استکیومتری، مرگ مایکل جکسون و شاسی بلندها دنبال می کنید

برچسب : آستیگمات, نویسنده : raahro بازدید : 78 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 11:41